لارا جانلارا جان، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

روز های شیرین

ماه11+15روز

امروز دخترم طولانی ترین مسیر زندگیشو تنهایی طی کرد... حدود 5-6 متر بدون کمک به سمت من راه اومد. خیلی لذت بخش بود... تماشای قدم های نااستوار و تلو تلوی بدن کوچولوش زیباترین احساسی بود که امروز داشتم.           این روزها حسی که به دخترم دارم مثل وقتیه که داخل استخر دارم شنا می کنم! یعنی فقط وفقط لذت اون لحظه رو میبرم و هیچ چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه. مخصوصا اینکه هر روز با کارهای جدیدی که یاد میگیره ما رو شگفت زده تر می کنه. 4 امین دندون توی راهه...اذیت شبانه هم صد البته همراهه! دیگه مثل قبلا ها به غذا خوردنش حساسیت نشون نمیدم و اجازه میدم هروقت واقعا گرسنه شد با اشتها بخوره و بسته به...
29 شهريور 1392

عشق +11

پارسل همین موقع ها دیگه کم کم برای دیدن صورت دخترم بی قرار می شدم . برای دیدن بچه ای که هنوز تکلیف احساساتم باهاش مشخص نشده بود... گاهی از سختی های بچه داری می ترسیدم گاهی برای دیدن موجودی از جنس و خون خودم هیجان داشتم گاهی از ترس دردزایمان موهام سیخ می شد. اون روزها خیلی زود گذشت و خیلی زود بچه بغل اومدیم خونمون! چند روز اول هنوز احساسات مبهمی داشتم حتی اسم دخترم رو هم نمی تونستم زیاد بهش نسبت بدم اما کم کم احساس کردم انگار از اول این موجود با من بوده و تمام وجودم رو در اون می دیدم... الان فقط یک ماه با اولین تولد لارای نازم فاصله داریم و نوزاد ناتوان و کوچولوی اون روزا خیلی زود برای خودش خانمی شده که می خواد همه ی کاراشو خودش انجام ب...
21 شهريور 1392
1